زمکیس تهیه کننده، نویسنده و کارگردان آمریکایی است که در سال 1978 با « میخواهم دستت را بگیرم» وارد دنیای فیلمسازی شد. چند سال بعد اولین نسخه از تریلوژی بازگشت به آینده را به روی پرده برد و با فیلم کارتونی «چهکسی برای راجر ابیت پاپوش دوخت» جایگاه قابل قبولی را در هالیوود برای خود کسب کرد. کارهای او در دهه 90 به لحاظ دراماتیک قوی و قویتر شدند و برای کارگردانی فارست گامپ، برنده جایزه اسکار شد.
یکی از ویژگیهای منحصر بهفرد کارهای او استفاده از افکتهای ویژه است. او در سال 1989 با بهرهگیری از تکنیک فیلمبرداری سه بعدی در قسمت دوم «بازگشت به آینده» تحولی عظیم در شیوه فیلمسازی به وجود آورد. زمکیس در «قطار سریع السیر قطبی» تکنیک متحرکسازی فریم به فریم یا ضبط دیجیتالی حرکات واقعی را پایهگذاری کرد.
او در این روش حسگرهای سیستم ذخیرهکننده حرکات دیجیتالی را روی نقاطی از بدن هنرپیشگان نصب میکند و اسکنرها با استفاده از این سیگنالها مسیر حرکتی بدن را به دادههای دیجیتالی تبدیل میکنند تا بتوان آنها را در دنیای مجازی دیجیتال نزدیکتر به واقعیت شبیهسازی کرد.
بیوولف، اوج مهارت و هنرنمایی او در این تکنیک است. با وجود آنکه بسیاری زمکیس را استاد توانای جلوههای ویژه میدانند که خودش را در حیطه آن محدود ساخته منتقدین زیادی هم از او حمایت میکنند؛ مثل دیوید تامسون که درباره او مینویسد:
«هیچ کارگردان معاصری نمیتواند هنرمندانهتر از رابرت این جلوهها را در تصویر دراماتیک یک فیلمنامه به کار گیرد.»
نیل گایمن و راجر آواری در برگردان شعر به سناریو، بسیار موفق عمل کردهاند. گفتنی است که بیوولف به همت استودیو وارنر براس و پارامونت پیکچرز از شانزدهم نوامبر در سینماهای آمریکا و کانادا به نمایش درآمده است. فیلم زمکیس هم مثل شعر اصلی شرح و وصف 2 واقعه بزرگ زندگی بیوولف است. دوران جوانی و به تخت شاهی نشستن این پهلوان باستانی انگلستان را به تصویر میکشد. پس از سقوط روم جنگاوران وحشی نواحی بالتیک، بارها و بارها بریتانیا را مورد تاخت و تاز قرار دادند و در حقیقت ماده خام این منظومه را فراهم کردهاند؛ داستانی که به تفصیل نبرد جنگاوران اسطورهای با درندگان جانورنما را روایت میکند.
ری ونیستون در نقش بیوولف جنگجوی جوانی است که در بحبوحه بحرانها و آشفتگی انگلستان از میان موج خروشان وایکینگهای شورشی- دریاپیمانان اسکاندیناوی که در سدههای 8 تا 10 کرانههای اروپا را تاراج میکردند- برمیخیزد تا امپراتوری دانمارک هروتگار (آنتونی هاپکینز) و ملکهاش ویلتو (رابین رایت پن) را نجات دهد. گرندل (کریسپین گلاور) هیولایی است که از هیاهوی مجلس بزمی که در شبستان در بارشاه برپاست به تنگ آمده، به آنجا حمله میکند و جنگجویان زیادی را میکشد.
او چهرههای چندشآور و وحشتانگیزی دارد؛ شبیه یک مومیایی است که به نظر میرسد از بیماری واگیرداری رنج میبرد، آب دهانش آویزان، دندانهایی پوسیده و یک پوزی
کج و کوله دارد و ظاهری که با نگاه اول مو به تن تماشاگر راست میکند و از ترس نفسش را بند میآورد. بیوولف به جنگ او میرود، اما چون میداند که هیچ اسلحهای در شکست دادن این هیولا به او کمک نخواهد کرد، لباسهایش را درمیآورد و منتظر حمله بعدی او میماند و در صحنههای تماشایی درگیری با او دستش را جدا میکند.
گرندل مویهکنان و لنگلنگان خودش را به سمت خانه میکشاند تا در آنجا و کنار مادرش بمیرد. اما شب بعداز مراسم تالار قصر، هروتگار میزبان هیولای خونخوار دیگری است. مادر گرندل (آنجلیا جولی) به بهانه خونخواهی پسرش به آنجا حمله میکند و اجساد همه مردان بیوولف را حلقآویز میکند، همه به جز دستیار معتمد او ویگلاف (براندن گلسون).
آنفرس (جان مالکوویچ) مشاور هروتگار، بیوولف لبریز از انتقام را تا محل زندگی و اختفای مادر گرندل همراهی میکند و چون در تصمیم و عزم راسخ او برای مبارزه با این هیولای افسونگر تردید دارد شمشیری به او میدهد که کارش را تمام کند. بیوولف که مات و مبهوت دریاچه عجیب و غریب آنجاست وارد غار مادر گرندل میشود اما این هیولای زیبا به جای جنگ او را میفریبد، همانطور که سالها قبل هروتگار را اسیر خود ساخته بود.
راجر آواری که بعداز داستان عامهپسند تقریباً به دست فراموشی سپرده شده بود و یکی از نویسندگان سناریوی این فیلم است، میگوید: «بسیاری گرندل را پسر قابیل و از اعقاب او میدانند که نیمی از بدنش انسان است و نیمی دیگر شیطان» اما مادرش یک شیطان واقعی و تمامعیار است، هم به لحاظ ظاهر و هم به لحاظ روحیات و ویژگیهای پست اخلاقی.
با این تفاسیر پدر او هم باید هروتگارباشد. گرندل انسان ها را به درون غار و نزد مادرش میکشاند. این درام فانتزی داستان ماجراجویانه قهرمانی است که باید به ضرورت حماسی بودنش منادی ارزشهای اخلاقی و پهلوانی باشد و قصهاش را با زمینههای تاریخی، جغرافیایی و فکری پیوند بزند، حقیقت اخلاقی عمیقتری را در آن بگنجاند تا به چیزی عمیقتر و با اهمیتتر از توصیف یک داستان حماسی دست یابد.
شعر اصلی با وجود آنکه انسجام هنری خاص اشعار حماسی را ندارد و به نسبت ناشیانه سروده شده بیوولف را در تلاشی سرسختانه نشان میدهد که مصمم است کردار پهلوانی و مفاهیم عمیق معنوی را برای خواننده ناآشنا به آن ارزشها تداعی کند. اما فیلم زمکیس نه تنها عاری از این پیامهای اخلاقی و معنوی است بلکه بیشتر به تصویر صحنههای انیمیشن و مهیج بودن سکانسهای نبرد انسان و مادون انسان اهمیت داده است؛ گریم کاراکترها و استفاده از تکنیکهای فیلمبرداری دیجیتالی و هر آنچه که دنیای مد نظر کارگردان را فانتزیتر سازد و فیلمش را به لحاظ تکنولوژی فیلمسازی و جلوههای بصری از آثار دیگر متمایز کند.
کرکهانی کات در مقالهای در مورخ دوازدهم نوامبر 2007 در هالیوود ریپورتر درباره فیلم تازه زمکیس مینویسد: بیوولفیهای هالیوود با بیوولف چه کردهاند؟ حماسه کهنی که شاید به لحاظ قدمت تاریخی ادبیات انگلیس در خور تحسین باشد اما کمتر کسی برای خواندن آن اشتیاقی از خود نشان میدهد.
داستانهای منظوم و عاشقانه عصر شوالیهها برای هر خوانندهای جذابتر از روایت حماسه جنگهای قهرمانی با هیولا، مادر هیولا و اژدهای آتشفشانی است که بعدها سروکلهاش پیدا میشود... پس رمز موفقیت این اثر سپید و خاکستری ماقبل کلاسیک در سینما چیست؟ با وجود آنکه رابرت زمکیس برای جانبخشی به این شعر حماسی از تکنولوژی فیلمسازی قرن بیست و یکم استفاده کرده، کوچکترین خدشهای در شیوه روایی یا حال و هوای آن ایجاد نشده است و این برای بینندگانی که بیوولف اصلی را خواندهاند کاملاً واضح و قابل درک است.
قهرمان ما، در دستان هنرمند زمکیس یک انسان جایزالخطا است که به لحاظ انسان بودنش دچار لغزش و اشتباه هم میشود و این پرهیز از مبالغه مرسوم در قهرمانپروری حماسهسازیها از بارزترین نقاط قوت فیلم است. وودی آلن در آنی هال، به دیان کتیون توصیه میکند که «تا وقتی بیوولف را داری نیاز به هیچ کلاسی نداری!» بیشتر کسانی که میخواهند برای تماشای این فیلم به سینما بروند شعر را هم خواندهاند تا از کار زمکیس و گروهش بیشتر لذت ببرند چون تک تک سطرهای شعر در رویدادهای فیلم جاری هستند.
در اینجا 2 دسته قهرمان داریم: یکی تیم نویسندگی راجر آواری و نیل گایمن، که با تکیه و استناد به وقایع شفاف و معتبر تاریخی مشکلات ساختاری این شعر لاتین را رفع کردهاند؛ شعری که حدود 700 سال پس از میلاد مسیح(ع) نگاشته شده است و به ارتباط نبردهای نخستین بیوولف و مقابله او با شاه پیر و اهریمن صفت، اژدها و وسوسههای قدرت، ثروت و تمایلات احساسی مادر گرندل میپردازد.البته این روندی معقول و نظام حاکمیت برطبیعت انسانهاست؛ خطاها و گناهان بیوولف یعنی به عکس العمل کارهای او بازمیگردند تا گریبانش را بگیرند و خاطرات گذشتهاش را تداعی کنند.
قهرمانان دیگر گروههای انیمیشن سه بعدی و ضبط اجراها هستند که با کمک حسگرهای مخصوص صحنههای زنده لازم را در قالب دادههای دیجیتالی به دنیای شگفت و مسحور کنندهای پیوند میزنند که سرشار از روح زندگی است و تقلای انسانها برای جاودانگی و حفظ بقایشان را کاملاً به تصویر میکشد.
نالهها و مویههای گرندل درباره کسی که دستش را بریده و او رابه این حال و روز انداخته حاکی از وضعیت رقتانگیز و اسفناک اوست. تأکید قهرمان روی این دیالوگ که «من بیوولف هستم!» و یادآوری مکرر ویگلاف که «توبیوولف هستی!» برداشتی آگاهانه از سکانسی کوتاه در برنامه شنبه شب است که البته در مقایسه این 2 اثر حساسیت زیرکانه و
ظرافت طبع منحصر به فرد زمکیس کاملاً محسوس است. او درصدد است با توسل به این نوع دیالوگها، تمهای هوشمندانه و رمز موفقیت ارباب حلقهها و باردار شده در جذب مخاطب از آن بیوولفی که وودی آلن میگوید فاصله بگیرد. خشونتهای شنیع ، صحنههای هولناک و هزلهای ناپسند، بیوولف را به یک شوخی پست مدرن تبدیل کرده که ممکن است زیاد به مذاق استادان ادبیات انگلیسی و طرفداران این گونه آثار خوش نیاید.
جاستین چانگ منتقد ورایتی فیلم درباره این فیلم مینویسد: در حالیکه یکی از مضامین اصلی شعر حماسی بیوولف وجود تنشهای تشویشبرانگیز میان مسیحیان آن دوران و نفوذ ملحدان است، فیلمنامه گایمن و آواری هیچ پیرنگ مذهبی و معنوی ندارد و حتی کوچکترین اشارهای به پیامهای اخلاقی در شعر اصلی نمیکند.
حتی بعدها خدای مسیح را هم به خاطر سرآمدن دوره پرافتخار و شکوهمند رشادتها و دلاوریهای انسانی سرزنش میکند. در حقیقت در دنیای وحشیانه فیلم شمشیربازیهای حرفهای، انسان محوری و احساسات افراطی و مهار نشدنی جایی برای خداوند و تجلی او در میان انسانها و طبیعت باقی نمیگذارد و برای تفریح و سرگرمی تماشاگران از سکانسهای مهیج و درندگیهای گرافیکی استفاده شده است.
واضح است که در این خلاء اخلاقیات، زمکیس صحنههای تماشایی را به حضور انسانها و تعهدات ترجیح میدهد. او به مدیومی در جلوههای بصری تکیه کرده که کاراکترهای او را به آدمکهای سهبعدی مکانیکی تبدیل کرده است.
ونیستون بیشتر به شون بین در ارباب حلقه ها شباهت دارد تا خودش. او با حرکات فیزیکی خودنمایانه میخواهد قدرت بدنیاش را به رخ بکشد. غرور و احساسات مهارنشده، وی را سرشار از گستاخی و بیتوجهی کرده و تکیه کلام او در رجزخوانی، جمله «من بیوولف هستم» است! اما گهگاه بت مغروری که از خودش ساخته ویران میشود و خستگی و احساس ندامت او را میآزارد.
بیوولف فیلم ما بیش از آنکه از لحاظ بصری به نقشش مسلط باشد، گفتار و طنین صدایش ابهت و اقتدار یک پهلوان را تداعی میکند. اما با این حال نتوانسته نمونه تمام عیار یک جنگجوی شایسته قرون وسطایی باشد. هنرپیشگان دیگر در نقشهای کمرنگتر هم تأثیر قوی و بسزایی بر تماشاگر دارند: نقش آفرینی مالکوویچ، رقیب حسود بیوولف در دربار چشمگیر است. همچنین بازیرایت پن که ملکهای زخمخورده از خیانت، در 2 ازدواج ناموفق است...
زمکیس و رابرت پرسلی فیلمپرداز این کار جلوههای بصریای خلق کردهاند که انصافاً در کارهای سهبعدی برجسته و بینظیرند. طرحهای تولیدی دوگ چیانگ و طراحی لباس گابریلا پسکوکی با ویژگیهای مردم آن روزگاران، قصه و رویدادگاه آن هماهنگی دارند. بیوولف باز هم یادآور میشود که چطور داستان قهرمان آن به یک افسانه تبدیل شده است و برای همیشه در نمایشنامهها، نغمههای شعرا و حتی فیلمهای سینمایی مقدس و گرامی داشته میشود. به هر حال کارگردان علاوه بر این که سعی دارد این روایت حماسی فراموش شده را جاودانه و ماندگار نگه دارد به کاراکترهایش هم این اجازه را نمیدهد که فناپذیر و زودگذر باشند...
ورایتی، 18نوامبر 2007